چند روز پیش یه خانومه زنگ زد خونمون که بیایم واسه دخترخانومتون خاستگاری.خلاصه مامانمم موافقت کرد و روز خاستگاری رسید...(در ضمن بگم اون قبلیو پروندم و جواب رد دادم آخه بهم انرژی منفی وارد میکردن خانوادگی)
خلاصه اینا اومدن با پسرشون.قرار شد من با پسرشون صحبت کنم, متولد 61 بود و با من 8 سال تفاوت سنی داشت. نشستیم به صحبت و اول از درس شروع کردیمو ایشون کلی از رشتشون صحبت کردن . دکترای عمران داشت و داشت واسه دکترای تخصصی اقدام میکرد واسه خارج از کشور،استاد 6 تا دانشگاه بود و شرکت مهندسی داشت و توی نظام مهندسی یه کاره ای بود که یادم نمیاد بس که مبهوت سمت های قبلی شده بودم :|
فک کنم 45 دقیقه باهم صحبت کردیم خخخخ.البته من بیشتر گوش میدادم و ایشون صحبت میکردن و الحق که قشنگ حرف میزد.بالاخره مهمونی تموم شد و رفتند و منم راستش خوشم اومده بود هم از حرفاش هم از موقعیت شغلیش...
روز بعد باهامون تماس گرفتن که دوباره کی بیایم ولی یه چیزی گفتن و مامانم گفت: نه...نه نمیشه...راضی نمیشن هم دخترم هم باباش .بعدم خداحافظی کرد و قطع کرد.
ازش پرسیدم چی شد چی گفتن مگه..گفت که گفتن پسرمون 2 سال پیش ازدواج کرده و 3 ماه بعد با همسرش به مشکل خوردن و طلاق گرفتن...
من :|
یعنی هیچوقت تا این حد توی شک نبودم
از یه طرف میگفتم حیف خیلی خوب بود
از یه طرفم میگفتم دم خدا گرم که اینا آدم بودن ار همون اول واقعیتو گفتن, البته من توقع داشتم قبل اومدنشون بگن ولی خوب الانم هنوز دیر نشده بود
خلاصه اینظور شد که من بازم یه شکست عشقی دیگه خوردم هههههههههههههههه
(در ضمن این چند وقنی که نیستم سخت مشغول کاری هستم که سامی واسم جور کرده , دلم واسه همه خواننده های سایتم تنگ شده بود)